کلبهء عشق ما

عکسها و خاطرات دخترم سدنا الهه دریاها خدای خوبیها

کلبهء عشق ما

عکسها و خاطرات دخترم سدنا الهه دریاها خدای خوبیها

اخبار خوش

دوستان سلام

بابت این تاخیر از همه عذر خواهی میکنیم و از طرفی از لطف تمام دوستان که این مدت نسبت به کلبه ما وفادار بودن و ما رو از نظرات خودشون محروم نکردن کمال تشکر رو داریم.

و اما علت این مدت تاخیر ما:

۱>مسافرت چند روزه من

۲>مشکلات سیستم

۳>میکس فیلم تولد یه عزیز دل که خیلی برا تبدیل پسوندش وقتم گرفته میشد

۴>گاهی بی حوصلگی

ولی امشب که اومدم دست پر اومدم  چند تا خبر خوب دارم

خبر اول:

از ۳ روز پیش شروع میکنم .۳ روز پیش وقتی از خواب پا شدم دلم برا یکی خیلی تنگولیده بود اونم به خاطر اینکه اون شب خوابشو دیده بودم اسمش عارف یه پسر خوشگل خوش تیپ و کلی شر و شیطون با همه شیطنتاش خیلی دوستش دارم ساعت ۱۰ به مامانش زنگ زدم و گفتم که دلم برا تحفه اش تنگ شده ایشان هم ما را به اتفاق اقای همسر برا شام دعوت کردن از ما انکار و از ایشان اصرار که نه ما نمی اییم و شما باید بیایین که بالاخره در این مبارزه زنانه مریم مامان عارف برنده شد شام منزل ایشا ن بودیم و طبق یک عادت قدیمی اقایان همسر <شب هم انجا ماندیم خلاصه روز سوم تا عصر چهارم دی ماه اونجا بودیمو عصر چهارم بعد از یک خیابان گردی طولانی با عارف و آیسان و مامانشون من  به نیت بازگشت به منزل با اونها حداخافظی کردم ولی موقع خداخافظی از اونجایی که من جریان روز جمعه(۳۰ آذر)رو برا مریم تعریف کرده بودم مریم اصرار داشت که حتما شب بی بی چک بگریم و خبر مثبت یا منفی بودن قضیه رو براش بگم

اما قصه روز جمعه چی بود؟ از قضا روز تولد بهار بود نی نی یکی از اقوام BAHAR

 

 تو اون مجلس زمانی که   این جانب نا پرهیزی کرده و از خود حرکات موزون در و کرده بودم(به لهجه برره ای )یکی از دختر عموهایم به من شک کرده و طی یک غافلگیری ماهرانه به من یک دستی زد که شما بارداری

اصلا از قیافت پیداس و خلاصه کلی حرف و حدیث دیگه و قسم دادن من که اره یا نه

منه بیچاره هم بی خبر از همه جا می گفتم نه ولی کی بود که باور کنه خلاصه این دختر عمو ها اون روز برا ما آبرو نذاشتن و از خوشحالی اینقدر جیغ و کل کشیدن که همه متوجه پچ پچ های ما داخل اتاق شدن  و به موضوع مورد بحث داخل اتاق پی بردن 

از من خجالت و از اونها لی لی و کل کشیدن که چرا حالا مخفی میکنی بالاخره که معلوم میشه آفا اینقدر گفتن و نشانه ها اوردن که خودم هم داشت باورم میشد  ولی انگار...............!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا برگردیم به دیشب که از مریم جدا شدیم من به اصرار مریم یه بی بی چک گرفتم واقعا خودم هم باورم شده بود که شاید یه چیزی هست که همه میگن نمیدونم چه نشانه های در من هویدا شده بود که همه میدین الا خودم اون شب جواب بی بی چک منفی شد زنگ دم به مریم و گفتم زیاد ذوق نکن قضیه منتفیه و بی خود شلوغش نکنن من خودم واردم ۷ ساله ازدواج کردم و کلی از تبحر خودم در این زمینه براش قپی اومدم تا اینکه امروز صبح ساعت ۱۰ با زنگ تلفن دوستم بیدار شدم  و بعد از صحبت با اون چشمم به جعبه بی بی چک افتاد و دستور العمل استفاده و اینکه بهتر صبح اول وقت نمونه گیری کرد و از اون استفاده کرد منم کور مال کور مال با اینکه میدونستم بی بی چک یک بار مصرفه ولی دوباره استفاده کردم و گلاب به روتون اونو داخل نمونه کذاشتم در کمال نا با وری تا ۱۰ بشمری دیدم یه خط دیشب شد ۲ خط دیگه چشام داشت از کاسه در میومد

از خوشحالی نمیدونستم چی کار باید بکنم 

خلاصه زنگ زدم به دوستم که تو آزمایشگاه (سمیرا جون)و اون گفت با این توصیف مشکوکم باید یه تست خون بدم

نمیدونم چه طوری ظرفها رو شستم و خونه رو جمع و جور کردم بلا فاصله لباس پوشیدم و رفتم محل کار مهربان همسر یعنی علی اقا .وقتی فهمید کجا و برا چی میخوام برم گفتم دوست داری برو ولی بهت بگم که جواب مثبت

اضطربم بیشتر شد زانو هام از جون رفته بود ولی هر طور بود خودمو به آزمایشگاه دی رسوندم ساعت ۱۱:۴۰ بود که سمیرا ازم خون گرفت منی که اینقدر از سرنگ و امپول میترسیدم امروز یه خانوم شجاع تموم عیار شده بودم و سریع آستینو برا نمونه گیری با لا زدم و اصلا جنگولک بازی در نیاوردم

تو این مسیر دوستم سمیه هم وقتی دید اینقدر مضطربم با من اومده بود.  اون بیرون نشسته بود وقتی برگشتم پیشش تو اتاق انتظار گفت که به دلش افتاده جواب مثبته سمیرا هم همینو میگفت ولی نمیدونم چرا به دل خودم نمیوفتاد سمیرا بعد از ۱۰ دقیقه نمونه رو برد تا بذاره داخل سانتریفیوژ تا سرم رو جدا کنه و ازمایشو تکمیل کنه

این ساعت لعنتی هم که نمیگذشت که تا اینکه سمیه گفت مجله بردار بخون تا تحمل زمان برات راحتر بشه تا اینکه ساعته ۱۲:۱۰ بود و صدای اذان ظهر هم از مسجد میومد سمیرا از اتاقش اومد بیرون و گفت خانوم به جای اینکه مجله بخونی برو کتاب ۹ ماه انتظارو بگیر بخون واییییییییییییییییییییییییییی باور نمیشد اولش فکر کردم سر به سرم میذاره ولی با تایید همکارش فهمیدم راست میگه دیگه نفهمیدم چیکار میکنم در ابتدا جیغ بنفشی کشیدم و بعد سمیرا رو تو بغل گرفتم اونم منو میفشرد و مرتب تبریک میگفت سمیه هم همینطور خلاصه تا ۱۵-۲۰ دقیقه ما فقط جیغ زدیم و همو بغل کردیمو من با یک ناباوری زمان سپری میکردم و به سمیرا میگفتم مطمئنه نمونه من با کسی اشتباه نشده؟اونم میگفت امروز همه مراجعات اقا بودن شایدم با یکی از اونا اشتباه شده باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به اولین نفری که زنگ زدم به خواهر محترم بود که دوستان کلبه ما همه ایشون رو میشناسن چون از صبح ۱۰ بار بیشتر زنگ زده بود و خیلی مضطرب بود

و بعد در حالی که به شیرینی فروشی میرفتم تو راه به علی زنگ زدم که اونم تا گوشی رو برداشت منو مامانی صدا زد فهمیدم خواهر جان قبلا اطلاع رسانی کردن علی خیلی خوشحال بود  از لحن صداش و جملاتش کاملا عیان بود کلی با هم خندیدیم و  از احساسمون گفتیم من از نابا وریم گفتمو اونم از اطمینانش نسبت به جواب ازمایش

علی هم گفت بمونم ازمایشگاه تا بیاد دنبالم. منم رفتم از اولین شیرینی فروشی یک جعبه شکلات فانتزی برا سمیرا گرفتم و یه جعبه بزرگتر برا مسجد روبه روی ازمایشگاه به شکرانه این خبر خوش چون امروز یعنی ۵ دی ماه مصادف با تولد امام هادی هم بود اخه وافعا شکرانه داره ما تا ۷ سال خودمون نی نی  نخواستیم ولی  طی این ۲ -۳ سال اخیر هر کس به ما میرسید میگفت شما حتما به مشکل میخورید و باید خرجهای میلیونی بکنین تا بچه دار بشین ولی حالا در کمال نا باوری به خواست خدا بدون کوچکترین هزینه مالی و روانی و در اولین اقدام 

من و علی جون  مامان و بابا شدیم

(خدا جونم شکر با دادن این کوچولو نعمت رو بر ما تموم کردی .خدا جونم دوستت داریمممممممممممممممممم )

 

 

علی اقا هم به عنوان شیرینی یک ادکلن عالی  که من خودم هم عاشق بوشم(کول واتر)برا سمیرا سرراه تهیه کرده بود و اورد و به عنوان هدیه به سمیرا دادیم و بعد از خداحافظی با سمیه و سمیرا عازم منزل بابا شدیم سر راه هم ۵ تا بستنی گرفتیم و رفتیم نهار اونجا .

.مامان و بابا نبودن رفته بودن شهرداری  ما هم زنگ زدیم به داداشی و بدون اینکه بدونه صداشو در حالیکه از شنیدن این خبر ذوق زده شده بود برا بعدهای نی نی مون ضبط کردیم همینطور صدای عمو جونش  رو تا اینکه مامان اینا اومدن  مامان منو بوسید و تبریک گفت (مریم بهش زنگ زده بود و خبر داده بود) ولی نمیدونم چرا از بابا اینقدر خجالت کشیدم خواهری زنگ زد به پدر شوهرم و همچنین مادرشوهرم و از اونا طلب مشتلق کرد و قرار شد در اولین فرصت این مشتلقها رو دریافت کنهفعلا تنها کسی که خبر نداره اقای بوش هستن که ایشون هم حتما با سر زدن به اینترنت و سرچ اخبار به روز شده خبر دار میشن

خلاصه این مامانی غافگیر شده از این خبر امروز عصر فقط جواب تلفن و اس ام اس های تبریک رو دادم خواهری هم که قبل از من ماشاالله آپ کردن و اخبار الان رو آنتنه

وای دستم افتاد از بس نوشتم می خواستم چیزی از قلم نیفته چون از حالا به بعد این کلبه برا ۳ نفره و باید خاطرات اون هم حتی از همین هفته های نخست شکل گیری ثبت و ضبط بشه

خیلی خسته شدین چشاتون درد گرفت دیگه شرمنده من شرمنده از این به بعد تند تند مینویسم و آپ میکنم که اینقدر طولانی نشه

و اما خبر دوم:

۷ دی تولد مامان نی نی جونه یعنی جمعه  همین هفته اصلا این دی برا من همیشه از یه تقدس خاصی  بر خوردار بود نگو تو همین ماه خبر تشکیل این نی نی خوشملمو میشنیدم خبری از این لذت بخش تر !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وایییییییییییی نه

خلاصه این دی یعنی همه چیز ۵ دی< ازمایشگاه دی<۷دی خلاصه ما با این دی سر و سرها که نداریم

دوستتون داریم

منتظر دوستای خوب خودمون  و نی نی جدید مون هستیم

 

 

 

 

نامه ای دیگر از نیما

به عالیه نجیب و عزیزم :
می پرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر می برم ؟ مثل شمع : همین که صبح می رسد خاموش می شوم و با وجود این ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است .
بالعکس دیشب را خوب خوابیده ام . ولی خواب را برای بی خوابی دوست می دارم . دوباره حاضرم . من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می اید ترجیح نخواهم داد . در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی ... آه ! شیطان هم به شاعر دست نمی دهد ، مگر این که در این تاریکی شب ، خیالات هراسنک و زمان های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند
بارها تلقین کرده است : تصدیق می کنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کرده ام . مثل عقاب ، بالای کوه ها متواری گشته ام ، مثل دریا ، عریان و منقلب بوده ام . بدی طینت مخلوق ، خون قلبم را روی دستم می ریخت . پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام ، کمکم صفات حسنه در من تبدیل یافتند : زودباوری ، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی ، خفگی و گناه های عیب عوض شدند .
آه ! اگر عذاب های الهی و شراره های دوزخ دروغ نبود ، خدا با شاعرش چه طور معامله می کرد
 حال ، من یک بسته ی اسرار مرموزم ، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است . یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می شود . سرم به شدت می چرخد . برای این که از پا نیفتم ، عالیه ، تو مرا مرمت کن
راست است : من از بیابان های هولنک و راه های پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام . هنوز از اثره ی آن منظره های هولنک هراسانم
چرا ؟ برای این که دختر بی وافیی را دوست می داشتم ، قوه ی مقتدره ی او بی تو ، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می کند
 پس محتاجم به من دلجویی بدهی . اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم
گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام . عالیه ی عزیزم ! آن چه نوشته ای ، باور می کنم . یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد . ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازده ی وحشی ، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود ، فکر و ملایمت لازم است .
چه قدر قشنگ است تبسم های تو
چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می غلتد
کسی که به یاد تبسم ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است

نیما

این نامه دیگری بود از نیما به عالیه همسر مهربانش در تاریخ ۱۴ اردیبهشت ۱۳۰۴

قول داده بودم نامه های نیما رو در چند پست مختلف بیارم پس الوعده وفا کردم

همیشه شاد باشیم

در پایان جمله ای شاید برانگیزاننده:(خودتون قضاوت کنین):

زندگی هنر نقاشی کردن است بدون استفاده از پاک کن.
سعی کن طوری زندگی کنی که وقتی به گذشته بر می گردی نیازی به پاک کن نداشته باشی.



 

زن

خداوند یک موجود قوی را خلق کرد و نامش را مرد گذاشت از او پرسید آیا راضی هستی ؟
جواب داد: نه; پرسید چه میخواهی ؟
گفت : آئینـــــــــه ای میخواهم که درآن بزرگی خود را ببینم , صندوقچه ای میخواهم که جواهر خــود را درآن جای دهم, تکیه گاهی میخواهم که هنگام خستگی و احتیاج برآن تکیه زنـــــــــــــــــم و همدمم باشد , نقابی میخواهم که هنگام ضروت درپشت آن مخفی شوم, بازیچه ای میخواهم که درآن شاد باشم, مجسمه ای میخواهم که زیبائیش چشم را نوازش دهد, اندیشه ای میخواهم که درآن غوطه ور گردم, مشعلی میخواهم که با آن راهنمائی شـــــــوم

وآن هنگام بود که  خداوند زن را آفرید

به من بگو

به من بگو

 

مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
سکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !

آن میلمن

این جمله رو هم به تازگی خوندم ولی کجا یادم نمیاد :

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی چرک می کنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

داشت یادم میرفت میلاد امام رضا رو میگم

 

این روز رو به تمام عاشقان ایشان تبریک میگیم

 

همیشه شاد باشین