کلبهء عشق ما

عکسها و خاطرات دخترم سدنا الهه دریاها خدای خوبیها

کلبهء عشق ما

عکسها و خاطرات دخترم سدنا الهه دریاها خدای خوبیها

این هم عکسهای دختر ناز ما

   این روزها خیلی کارم زیاد شده برا همین با تاخیر میام 

چند روزی بود که سدنا دل درد داشت و منو خیلی نگران کرده بود ولی بعد از ۳ روز بهتر شده  

دکتر میگفت این دل دردها طبیعی هستن و یه جور کولیک هستن برا همین هم خیال من هم راحت تر شد ولی واقعا بچه داری خیلی وقت گیره تمام زندگی آدم میشه جوجه اش و برا من الان همه چیز شده سدنا با وجود اینکه با حضورش زحمتم بیشتر شده و شب بیداری طولانی به زندگیم اضافه شده ولی خیلی شیرینه حتی همون نصف شب بیدار شدنها همه اینها به یک لبخندش می ارزه وای که وقتی میخنده تمام خستگیم رفع میشه یا خواب از سرم میپره و دلم میخواد تا صبح باهاش بازی کنم چون سدنا هنوز شب و روزش رو پیدا نکرده و ساعت ۲:۳۰ شب تا ۴ صبح خیلی سر حاله و با چشمهای گشاد شده و لبخند شیطنت آمیزش میگه که با من بازی کنین  

این روزها من در شبانه روز حدود ۶ ساعت بیشتر نمیتونم بخوابم اوایل خیلی سخت بود ولی الان عادت کردم و ساعاتی که جوجه خوابه منم  سعی میکنم به کارهام برسم و چند صفحه ای کتاب بخونم الانم که دارم مینویسم سدنا خوابیده و من هم از فرصت استفاده کردم و آپ کردم 

در پایان از خداوند مهربان میخوام که همه نی نی ها رو برای پدر و مادرشون حفظ کنه و 

تمام زنان بتونن این حس مادری رو تجربه کنن و هیچ خونه ای بدون چراغ نمونه 

این هم به خواست دوستان تعدادی از عکسهای سدنای گل مامان: 

 

 

ماشاالله یادتون نره

  

 

 سدنا در ۶روزگی

 

    

 

 

 نور اذیتت میکنه (سدنا زیر پشه بند ) 

۱۷ روزگی

 

 

 

 

سدنا ۳۴ روزه شده و علاقه خاصی به این توپ ها نشون میده

 

  

 با یک چشم مواظب همه جا هست( خواب خرگوشی)  

سدنا ۳۳ روزه شده

 

    

 

  

بابا خسته شدم آخه چقدر از من عکس میگیرین اگه دیگه گذاشتم اوهوم

 

   

 

 

قور قوری تو هم بخواب دیگه

 

 

 

 

  

 

سدنا ۳۷ روزگی

 

    

 

 

سدنا و کولیک(دل درد)الهی بمیرم برا این اشکهات 

 

    

 ماشالله به همه نی نی ها و سدنای گل ما

 

 

عید فطر مبارک

عید فطر بر همگان مبارک 

 

به زودی با اخبار  و عکسهای جدید از سدنای گل می اییم  

 

 

 

.

سدنا و مامانی با هم برگشتن

سلام به همه

امروز ۲۶ روزه که از تولد فرشته کوچیک خدا برای ما میگذره این مدت خیلی سرم گرم بودم و هنوز به موقعیت جدید و زندگی با یک نوزاد عادت نکرده بودم یه مدت همه چیز قاطی پاتی شده بود از ساعت خواب گرفته تا صبحانه ای  که جای نهار خورده میشد  ولی چند روزه اوضاع بهتر شده و من تونستم خوشبختانه خودم رو سریع با وضع جدید وقف بدم

 اگه بخوام تمام اتفاقات این ۲۶ روز رو توضیح بدم خیلی طولانی میشه پس فقط اشاره ا ی میکنم

 

روز ۵/۶/۸۷ اخرین مهلت من برا زایمان بود ولی تا عصر اون روز هیچ اتفاقی نیفتاد و خبری از زایمان نبود برا همین رفتم بیمارستان و یک تست NSDدادم تا از سلامت جنینم مطمئن بشم و اونجا به من گفتن که باپزشکم باید مشورت کنم ولی بهتره زودتر بستری بشم البته جای نگرانی نبود ولی به قول خانم دکترم نمی بایست تا موقعیت اضطراری صبر کرد برا همین دستور بستری برا روز

 6/6/87 دادن یعنی فردای همون روز .

 سحرگاه  6/6 /87 من وعلی ساعت 5:30 از خونه اومدیم بیرون و عازم بیمارستان خصوصی قدس شدیم  تا ساعت 6:25 کارهای بستری من و انجام انواع ازمایشهای لازم تمام شد و در بخش زایمان یک دست لباس صورتی خوش رنگ به من دادن تا لباسم رو عوض کنم  الان که فکر میکنم

اصلا استرس نداشتم و در نهایت شجاعت و بدون اضطراب تمام همکاری لازم رو با پرسنل انجام میدادم  بعد از تعویض لباس وسایلم رو تحویل علی دادم که پشت درب تالار زایمان ایستاده بود همه چیز رو دادم به جزئ یک چیز و اونم حلقه ازدواج از اینکه بخوام حلقه ازدواجم رو هم پیش علی امانت بذارم حس خوبی نداشتم و مطمئن بودم علی هم ناراحت و نگران میشه ولی با خودم کلی خرت و پرت هم بردم داخل از جمله کتاب(خدا در همین نزدیکی است)یک مفاتیح کوچک تسبیح تربت و دعای معراج و یک رزلب خوش رنگ و چرب برای جلوگیری از خشکی و ترکیدن پوست لب و یک روسری همه اینه رو داخل یک کیف کمری گذاشته بوده

و چون اونجا تقریبا پارتی ما کلفت بود من هیچ محدودیتی برای بردن وسیله نداشتم برا همین موبایلم رو هم برده بودم از اونجایی که تو بیمارستانهای ایران اجازه نمیدن همسر کنارت باشه پس من و علی هم تصمیم گرفتیم از طریق موبایل با هم در تماس باشیم چون هر دو به این واقعیت که تو اون لحظات صدای همسر هم ارامش بخش و هم  نیرو دهنده است ایمان داشتیم

ساعت 6:35 سرم من رو شروع زدن و ساعت 6:55 امپول فشار رو داخل سرم تزریق کردن و من هنوز حالت عادی و بدون درد رو داشتم ساعت 7:30 یه درد ضعیفی تو شکمم و کمرم شروع شد ولی اصل دردها تقریبا از ساعت 10:30 شروع شد در این مدت من هم سر خودم رو با خوندن دعا مشغول کرده بودم و سعی میکردم رو دردها متمرکز نشم و گاهی هم با خانومی که نیم ساعت بعد از من بستری شده بود صحبت میکردم اون شکم دومی بود و از روحیه خوب من تعجب کرده بود  چون با اینکه دردها شروع شده بود ولی من هنوز بین دردها با خانوم دکترم و مامای خودم بگو بخند میکردم و جواب تماسهایی که با من میگرفتن رو میدادم و حتی جواب sms های علی رو هم میدادم البته تمام این کار ها زمانی بود که فاصله دردها حودا 5 یا 10 دقیقه ای شده بودن برا همین هم تعجب کرده بود حتی پرسنل اتاق هم به من میگفتن که خیلی خوبه که اینقدر روحیه داری و اینها همه شاید به دلداری ها و روحیه دادنهای کسی  مربوط میشد که پشت درب منتظر

 بود منتظر من و دختر نازش .تمام sms ها و تماسهای اون لحظات رو سیو کردم در طی اون ساعات حدودا 8 یا 9 تماس به جز علی داشتم و البته یکی از اونها برادرم بود که طفلک نمیدونست من تو چه وضعیتی هستم و تو ساعات اوج دردها که دیگه نفسی برا م نمونده بود تماس گرفت و از اونجایی که یه رابطه خاص عاطفی با برادرم دارم نا خود اگاه با شنیدن صداش زدم زیر گریه و با حال نذار گفتم خیلی درد دارم و اصلا نمیتونم باهاش صحبت کنم و حق و حق گریه میکردم و اون هم که تازه متوجه جریان شده بود   با بغضی که از صداش پیدا بود منو دلداری میداد برا اینکه بیشتر ناراحتش نکنم گوشی رو قطع کردم .دردها از ساعت 11:30 به اوج خودشون رسیده بودن و دیگه خبری از اون مامان با نشاط نبود فقط سعی کردم تو اون مدت دعای جوشن کبیر رو تموم کنم که البته به لطف خدا  موفق هم شدم و خداوند این نیرو رو به من دا دکه تو اون ساعات سخت خودش رو صدا کنم و فقط از خودش کمک بگیرم ساعت 14 من رو از اتاق درد به تالار زایمان منتقل کردن و ساعت 2:15 دقیقه که دختر نازم رو گریه کنان رو سینه من انداختن و اون هم بلافاصله انگار که خیلی گرسنه باشه شروع به میک زدن سینه مادر کرد لحظات خیلی قشنگی بود با تمام دردی که کشیده بودم خداوند رو بابت همین درد کشیدن ممنون بودم و احساس رضایت خاطر داشتم حتی از همین دردهای واقعا جانکاه به همه زحمتش می ارزید چون تولد نوزادم رو دیدم اولین گریه اش رو شنیدم و تن ظریف و گرمش رو رو بدنم احساس کردم تجربه بسیار خوبی بود و از اینکه این حس رو تجربه کردم به خودم میبالم و از خداوند مهربون ممنونم که من رو لایق این درد و این تجربه کرد  

۱ شب بیمارستان موندیم و روز ۷/۶ مرخص شدیم حالا دیگه منو بابایی تنها به خونه بر نمیگشتیم حالا دیگه یه نی نی همراه ما بود عضو جدید خانواده ۲ نفره ما که حالا ۳ نفره شده بود  

اون روز خانواده علی و خانواده خودم خونه ما بودن تا ۱۰ روز مامان منزل ما بود و از ما نگهداری میکرد  

سدنا هم اولین بار ۳ روزگی حمام کرد و روز ۹/۶/۸۷هم به علت بالا بودن بیلی روبین (۱۸) برا ۲ شب همون بیمارستان محل تولدش بستری شد 

 

 

جوجه مامان در حال فتو تراپی  

 

 

 

و امان از اون شبی که برا اولین بار بعد از ۹ ماه این موجود کوچولو رو از من جدا کردن تا خونه گریه کردم ولی ساعت ۵ صبح بعد از تحمل ۳ ساعت دوری دوباره برا شیر دادن رفتیم بیمارستان و با دیدنش کمی دلم آروم گرفت دقیقا شبی بیمارستان بستری شد که ۷ سال قبل منو باباییش در اون شب زندگی مشترکمون رو آغاز کرده بودیم  یعنی سالگرد ازدواجمون ۹/۶/۸۰ 

و خداوند در هفتمین سالگرد ازدواجمون این هدیه قشنگ روبه ما داد و عدد ۷ همیشه برا ما مقدس بوده 

جوجه مامان روز جشنش یعنی ۱۰/۶ خونه نبود و من ساعت ۳ بعد ازظهر برا شیر دهی رفتم بیمارستان و وقتی برگشم دیدم همه مهمونها اومدن و من مثل عروس خانومها آخر همه اومده بودم ۷ سال پیش چنین روزی روز جشن پا تختی من و علی بود و حالا روز جشن سدنای ما بود تقارن قشنگی بود ولی اصلا به من خوش نگذشت چون دلم تو بیمارستان پیش کوچولوم بود 

 

سدنا هنگام تولد: 

قد:۵۲ CM 

وزن:300/3

دور سر:36 

عدد آپگار:10( بگو ما شاالله) برا همین لحظه تولد بدون کتک خودش شروع به  گریه کرد 

 

الان هم معمولا 3 ساعت به 3 ساعت برا شیر بیدار میشه و اگر سیر باشه و جاش هم تمیز  باشه بچه آروم و خوبیه  (خدا رو خیلی شکر)   

 

از لحاظ شباهت هم موهاش مشکی و پر پشته مثل علی 

لب و دهنش شبیه منه ولی در کل شبیه بابا علی شده  

رنگ چشاش هم طوسی تیره است که تو نور شدید روشن میشه (اینو وقتی برا اولین بار حموم افتاب گرفت فهمیدیم) 

از لحاظ هوشی هم همون طور که  از عدد آپگارش پیداس بچه باهوشیه(بزنم به تخته) چون منو کاملا میشناسه صدام رو تشخیص میده خرسهای آویز بالای تختش رو با نگاههاش کاملا دنبال میکنه   

این هم عکس سدنا 2 ساعت بعد از تولد

 

 

 

 من و بابایی مات و مبهوت این موجود کوچولو  

 

  

 

 سدنا 5 ساعت بعد از تولد 

 

 

   

 

سدنا ۴ روز بعد از تولد

 

عسلک به دنیا اومد

سلام دوستای خوبه کلبه ای ها

خوبین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

می دونم که خیلی هاتون منو می شناسین واز قبل هم مطلع بودین, که ممکنه یک چند روزی

 مهمونه کلبه ای ها باشیم))))به هر حال....من خودمو ,به عزیزانی که منو نمی شناسن معرفی

می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من خواهر مامان سمی و خاله ی عسلک هستم...امیدوارم که بتونم به خوبی مسئولیتم رو

انجام بدم .....

تااااااااااااااااااااااا این که مامان سمی خودشون تشریف بیارن و همه چیز رو تمام و کمال به اطلاع

عزیزان برسونند.

البته من سعی نمی کنم این جا خیلی خیلی وارده جزئیات بشم ,و می گذارم این کار رو بر

  عهده ی خود کلبه ای ها))))))))))))))

و به احتمال قوی توی وبلاگ خودم تمام احساساتم و تمام اتفاقات رو براتون می نویسم........

ساعت ۱۴:۱۵ ۶/۶/۱۳۸۷بود که از اسمون یه فرشته ی مهربون و کوچولو اومد به

دنیای ما زمینی ها .

 

فرشته از جنس اسمون بود ,یه فرشته ی مهربون ,یه فرشته ی کوچولو و معصوم,فرشته ای که

صداقت رو می شد از نگاه گرم و غریب گونش فهمید,محبت در طنین صداش موج می زد....

 

دستاش اوووون قدر کوچولو و لطیف بود که لطافت ازش می بارید....وای خدای من ,صورت

کودکانه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

 

 دوست داشتنی اون ماه رو شرمنده می کرد.........(عشق خاله ای عزیزدلم...... بچه ها

ببخشید نتونستم احساساتم رو کنترل کنم .)

 

فرشته از جایی اومده بود که ابتدا و انتها بود.فرشته از اقیانوس اسمان بی کران اومده بود ,

که توی اون غم معنایی نداشته ((از همون جایی که من و تو اومدیم ,اما الان.........)) بی وفایی

 خونه نکرده بود ,دو رویی رنگی نداشت اون جا احساسات روتو کنج دلشون ذخیره نکرده بودن و بر

سر در, باغ های محبتشون تابلوی ورود ممنوع نزده بودند.

 

وای ی ی ی ی ی ی عسلک خاله, نمی دونم دیگه چه جوری بگم که خیلی عزیزی ی ی ی ی ی

نمی دونم چه جوری به دوستان بگم که چه قدر پاک و معصومی.....(اون هایی که خاله هستند,

تمام احساسات منو درک می کنند)

خلاصه این که تمام این نوشته ها, به خاطر این بود که بگم عسلک ما هم به دنیا اومد

بعد از اون همه انتظار ,بعد از اون همه گریه ها ی من و مامان ,پشت در اتاق زایمان)))))

 

بعد از اون همه استرسی که به بابا علی دادی ,بعد از اون همه درد و زحمتی که به مامانی

دادی با لاخره اجازتو گرفتیو وووووووووووووووووووبه این دنیا وارد شدی))))))))))

 

 بچه ها منو ببخشید, اگر خیلی ی ی ی ی نتونستم از جزئیات براتون بگم,چون من فقط ماموریت

 داشتم که بیام بگم عسلک به دنیا اومد و هردو(مامانی و نی نیه گلشون در سلامتیه کامل

هستند ))

دوستان من دیگه باید برم

چون خیلی خیلی خسته هستم (دیشب اصلا نتونستم بخوابم و تا همین الانم بیمارستان بودم )

 

فعلا

در پناه حق