کلبهء عشق ما

عکسها و خاطرات دخترم سدنا الهه دریاها خدای خوبیها

کلبهء عشق ما

عکسها و خاطرات دخترم سدنا الهه دریاها خدای خوبیها

ساگرد نامزدیمون مبارک

 

 

 

 چشمامو می بندمو  فلش بک میزنم به ۱۰ سال پیش این موقع.خدای من انگار همین دیروز بود که منو  بابا علی در چنین شبی نامزد شدیم .امشب سالگرد نامزدیمونه .اصلا باورم نمیشه ۱۰ سال از اون شب به یاد ماندنی می گذره! تنها می تونیم بگیم یادش به خیر.امروز هم به این مناسبت سدنا رو به همراه خواهری به پیشنهاد بابا علی بردیم ارایشگاه و برای اولین بار مو هاشو کوتاه کردیم.وارد ارایشگاه که شدیم با تعداد زیادی خانومی که روپوش های سفید به تن داشتن مواجه شدو همین امر باعث شد کمی  بی قراری کنه و یاد بیمارستان و دکتر و ...بیوفته.ولی با لاخره موفق به کوتاه کردن موهاش شدیم.خیلی نمکی شده.مقداری از موهاش رو هم نگه داشتیم.مامان قربونش بشه که موهای فر و طلاییشو گذاشتیم توی ارایشگاهو اومدیم.انشا الله از این به بعد مدام موهاشو کوتاه میکنم تا حسابی جون بگیره.انشا لله به زودی عکس سدنا رو با موهای کوتاه براتون میگذارم. 

دوستان شبتون به خیر. 

عسلک با کلی عکس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من دارم وکیل میشم

برامون دعا کنین  

همین الان برا عمره دانشجویی ثبت نام کردم 

راستی من دوباره دانشجو شدم 

دانشجوی حقوق  

اینم از اون اتفاقات شهریوری بود  

میخواستم ارشد حقوق بخونم ولی با تحقیقاتی که کردم فهمیدم با کارشناسی غیر مرطبت نمیشه دفتر وکالت زد در نتیجه در اقدامی متحورانه کنکور دادم و همکنون دانشجوی کارشناسی حقوق هستم

ا

عروسی

 سلام به همه ی دوستان خوب وبلاگی.امیدوارم توی این مدت که ما کلبه ای ها مشغول تدارکات 

عروسی بودیم به شما دوستای خوبمون هم خوش گذشته باشه.هم اکنون که در حال نوشتن برای دوستان هستم احساس کم خوابی و کوفتگی رو به یدک میکشم. .اون قدر حرف واسه ی گفتن هست که نمی دونم از کجا براتون شروع کنم.فکر میکنم بهترین کار اینه که این پست رو اختصاص بدم به عروسی برادرم و از چند شب عروسی خلاصه ای بگم. 

اول از همه از حنابندون شروع میکنم .حنابندون خونه ی بابایینا بود و بسی به همه خوش گذشت. و واقعا شب به یااد ماندنی ایی شد و به همراه همه ی مهمونا تا پاسی از صبح بیدار بودیم ومراسم پای کوبی داشتیم(فارسی را پاس بداریم)
شب عروسی هم که قبل از رفتن به تالار با بابا علی و سدنا و خواهری و دختر خاله ها رفتیم اتلیه و بعد هم رفتیم تالار.همه چیزززز  خیلی خوب پیش میرفت.واااااقعا خوش گذشت.مخصوصا اخر شب که به همراه کاروان عروس و داماد رفتیم خونه ی بابایینا و مراسم اخر شب داشتیم 

بابا علی و پسرعموهای عزیز و در کل جوونای فامیل سنگ تموم گذاشتنو میدونو خالی نکردن. 

وای که خواهری هم توی این چند شب وااااااااااااقعا سنگ تموم گذاشتو برای یکدونه داداشمون کم نگذاشت. 

نمی دونم برادرم و خانومش چه جوری میتونن این همه شلوغ کاری  رو توی عروسیش جبران کنن.در کل بگم که خیلی عالی بود. 

و اما پا تختی.دیگه روز پاتختی تقریبا خسته بودیم و لی باز عقب نشینی نکردیم و همچنان نهضت شلوغی ادامه دااااااااااااااشت و بعدشم بخش خوب و پر طرفدار پذیرایی و بعد هم 

بخش خوبتر و پر طرفدار تر اعلام کادوهااااا.دست همه درد نکنه.. 

بعد از مراسم پاتختی  هم به همراه مامان و بابا و خواهری و عروس و داماد رفتیم التلیه  

عکس های خانوادگیمونو گرفتیم.شبشم همه ی اقوام درجه ی یک خونمون بودند و وقتی رسیدیم خونه دیدیم همه چیز رو خودشون اماده کردند و انگار ما مهمونشون بودیم و کلی زحمت کشیده بودند. هممون دلمون لک میزد شب های بیشتری رو با هم باشین و دور هم خوش بگذرونیم. 

این شب ها بهانه ای هستن برای با هم بودن و شادی بودن.کاش از دستشون ندیم.

شب بعدشم که مراسم مادر زن سلام بود و همه ی اقوام درجه ی یک از طرف خانواده ی عروس  

به رستوران پارس دعوت شده بودند .(اون شب هم خیلی خوش گذشت)

این هم از عروسی که خیلی خوب برگزار شد.