مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
سکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !
آن میلمن
این جمله رو هم به تازگی خوندم ولی کجا یادم نمیاد :
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
داشت یادم میرفت میلاد امام رضا رو میگم
این روز رو به تمام عاشقان ایشان تبریک میگیم
همیشه شاد باشین
خیلی قشنگ بود.مخصوصا نامه های نیما..موفق باشید.
چه قدر با حال بوددر حد تیم ملی..موفق باشی .
جمله پایانی قشنگی بود.